از درد به خود میپیچد. نامش چیست و چرا اینجاست، نمی دانم!
دیشب بدن نیمه جاناش را داخل سلول انداختند .
حضورش سکوت است واندامی پاره پاره !
سعی کردم به او کمک کنم ولی با کمترین تماس ودیدن آثار درد در چهرهی غرقه در خوناش مانع می شد.
چهرهی خونیناش آشناست.
دستان پینه بستهاش را مینگرم، شاید از فعالان کارگریست.
لباسهای پارهاش کردیست، یا شاید بلوچ باشد!
درویشیست شاید یا بهایی!
وبلاگ نویس است یا یک دانشجوی معترض!
زن است یا مرد، جوان است یا پیر!
آیا زنده است هنوز؟!...
سحرگاه همان گونه که بی صدا آمد، خاموش و ناشناس رفت!
زانوها در بغل، در کنج سلول نشسته، به آرزوهای بزرگ او فکر میکنم به نامی که هرگز شنیده نشد و چهرهای خونین که آشنا بود!
لباسهای پارهاش کردیست، یا شاید بلوچ باشد!
درویشیست شاید یا بهایی!
وبلاگ نویس است یا یک دانشجوی معترض!
زن است یا مرد، جوان است یا پیر!
آیا زنده است هنوز؟!...
سحرگاه همان گونه که بی صدا آمد، خاموش و ناشناس رفت!
زانوها در بغل، در کنج سلول نشسته، به آرزوهای بزرگ او فکر میکنم به نامی که هرگز شنیده نشد و چهرهای خونین که آشنا بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر