باز نشر نوشته های این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد می باشد.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

همبستر ِ ابلیس

به آینه بنگر، به چشمهایت خیره شو، مرا خواهی دید.
از درون تو آگاهم، می دانم به چه می اندیشی! تو را از من گریزی نیست.
خالقت مرا فرمان داد که سجده ات کنم ولی اکنون این تو یی که به هر نفس و به هر کلام و نگاه مرا سجده می بری!
می دانستم تو فرومایه تر از آنی که معبود باشی!

خالقت هر آنچه را که داشت نزد تو به ودیعت سپرد جز عشق که او خود از آن بی بهره بود.

درونت حفره ای ست، حفره ای به وسعت نبودِ عشق و مرا میخوانی تا نبوده ات باشم.

گرسنه ای ، تشنه و مایل. عطشت خاموشی ناپذیر و ولع ات سیری ناپذیر! مرا در خود فرو خورده ای تا خشنودت سازم.

مرا سجده بر که پناهگاهت منم! گریزنده گان از من ، خدایان حقیر پندار ِ خویشند و به نفرین ازلی بی عشقی دچار!

سلاح ِ پروردگارت لعن و نفرین ست و راندن ِ از بهشت ، سلاحی که رویین تنان ِ عاشق را هراسی از آن نیست.

خداوند بی نیاز است چرا که از عشق تهی ست وما نیازمندانیم، نیازمند قلبی که دوستمان بدارد و عقلی که باورمان کند بی آنکه هراسیش باشد از دوزخی!

نه به پرستش تو نیازمندم و نه از انکارت مضطرب. با من و در من زندگی می کنی، هر نفس ا ت غزلی ست عاشقانه در ستایش من. تو را از من گزیری نیست پس در کنار من آرام گیر!
دیر زمانی ست که تو همبستر ِ ابلیسی!