باز نشر نوشته های این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد می باشد.

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

رستم‌زاییِ ژنِ آریایی بهانه‌ای برای تسلیم بی همتان!




به روزمره‌گی تن داده‌ایم و هر غروب را با خیالی تاریخی به سر می‌بریم و هر شامگاه، قهرمان رویاهای‌مان را با چشمانی بسته در آغوش می‌کشیم.
 هر سیپیده دم با وِهنی شرم‌آگین، خیال دوشین به کنجی نهاده و روزی دیگر را بر تقدیرِ تسلیم به غروب پیوند می زنیم!
این روزگارِ ایران ماست و منِ ایرانی!
آری آنان که رفتند بر مرزهای فراموشی نگاهبانانند و آنان که مانده‌اند درازنای زنجیرِ پای‌شان را تا مرزهای خیالیِ رهایی، گسسته آرزو می‌کنند.
روی سخن‌ام با من است، شِکوه از خود دارم.
سخره می‌کنم او را که به انتظارِ منجی چاه نشین، شب های جمعه زار می‌زند حال آنکه من نیز به انتظار رستمی مانده ام که دیرگاهی ست در چاهِ شغاد مرده است.
قهرمانان ستبر سینه و قوی پنجه را به ریا و کینه یک به یک  بر دارِ جعل آویختیم  و بار دیگر به سرای مام پیر وطن چشم به راهِ زایشِ پهلوانی  دیگرنشسته تا به تیزیِ تیرش، تن انیرانیان را مجروح و به بازوی پر زورش زنجیر و یوغ‌مان را بگسلد!
دریغا که این مادر پیر دیگر ز غمِ مرگ جگرگوشه‌گان‌اش سترون گشته، و با ناباوری به من و ما می‌نگرد که کدامین زمان دست‌های پیرش را نوازش کنیم وتکیه‌گاهش باشیم!

باری، باز خورشید به سفر روزانه‌ی خویش پایان داده و ما را به دست دل‌گیر شب سپرده.
 تبسم بر لب بر رویای هر شب‌ام آغوش گشوده و« سرود ای ایران ای مرز پُر گهر» را زمزمه می‌کنم.
مادر سیاه پوش ایران با چشمانی پُر آب بر فرزندِ مسخ شده‌اش می‌نگرد و با آهی سرد زمزمه می‌کند:
«کاش به جای رستم حکایت سی‌مرغ را بر گهواره‌اش می خواندم»!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر