باز نشر نوشته های این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد می باشد.

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

دیرگاهی ست بلندای نسرین را در ناتوانی خود گریسته ام!

می خواهم فریاد بزنم نسرین را آزاد کنید اما او خود آزاده ترین است.
می خواهم فریاد بزنم او را که آبروی عدالت است آزادکنید، اما عادلی نمی یابم.
می خواهم فریاد برکشم برای گسستن بندهایش، ولی آخر! قهرمانان که در بند نمی مانند!
کنون چه می توانم بر گقته هایم بیافزایم چرا که دیرگاهی ست بلندای نسرین را در ناتوانی خود گریسته ام و حاصل اش زمزمه ای بود این چنین:

«قهرمانی که تویی!»
غروب به اوین رسیده است. بیرون، شهر در ازدحام خفه ی خود دست و پا می زند و در درون تو تنها نشسته ای با غرور غمگین زیبایت. به تو می اندیشم و به غرورت. به گردن برافراشته ات که حسرت خمیده گی اش بر دل کوردلان تا ابد خواهد ماند. اگرچه اندامت چونان پرنده ای در پنجه های اهریمن گرفتار آمده است اما روح بلندت پلیدی را به تمسخر گرفته و با تبسمی اهورایی حقارتش را به استهزاء نشسته ای.
گویی نسیان، درد تاریخیِ همه ی بداندیشان است که به خاطر نمی آورند تواز کدام دیاری؟
گویی نمی دانند که تو به قفس شان درآمده ای که بی قدری شان را آیینه ای باشی به گسترده گی خاک سرزمین ات.
گویی فراموش کرده اند که اشک های زلال تو و رضا، مهراوه و نیما سرچشمه در چشم مادران ما دارد و درد هزار ساله ی پدران ما .
گویی نمی دانند که نیما و مهراوه هزاره هاست که بر این خاک زیسته اند و هزاران شب برآسمان در پی جلوه ی تبسم مادر، ستاره گان آسمان این ملک کهن را به تماشا نشسته اند.
اما ایران تو را به یاد دارد.
نام تو به گوش ما آشناست از آن روز نخست که لالایی مادران مان نام زیبای تو را به گوش مان زمزمه می کرد.
به یاد داریم که هر قهرمان و هر شهیدی که بر خاک افتاد دامان تو نخستین سجده گاهش بود .
به یاد داریم که دختران وطن رازهای تنهایی شان را به گوش های رازدار تو سپردند و پسران مان بی پناهی شان را در آغوش تو گم کردند.
به یاد داریم که تو چگونه قهرمان ما بودی آنگاه که شاهنامه را به صدای خسته ی پدر می شنیدیم.
به یاد داریم که خدا را با تو شناختیم آن زمان که بر سجاده ی معطر مادر بزرگ به لبخند سجده بردی.
دیرگاهی ست که نفس های مه آلود شب بر پنجره های شهر نشسته و تنها پنجره های بلند اوین است که از دستان وهن آلود این دژخیم والاتر است .
شمع های فروزان تو و هم دیاران ات را بر فراز بلندی های اوین می بینیم که نور را مژده می دهید و زبونی تاریکی را.
چه زیبا غرور تو زندانبان ات را به اسارت کشیده است و قفس فولادین ات را به گلخانه ای از گل های نسرین بدل ساخته است.
کودکان تو و کودکان من و کودکان فردای ایران به آسمان این ملک اهورایی خواهند نگریست و تبسم تو را در چشم ستاره گان خواهند دید و با زمزمه ی نام زیبای تو بر بستر رویاهای شان خواهند آرمید. تو قهرمان رویاهای همه ی کودکان این سرزمینی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر