در حال خواندن کتاب وبحث بر سر آن، ماموران ساواک مرا و دوستان ام را به مهمانی اوین دعوت کردند و آنچنان که شایستهی سازمان امنیت یک رژیم دیکتاتوریست از ما پذیرایی نمودند. در بازجوییهای ساواک بود که دانستم، کشور به یمن و برکت ملوکانه پای در راه تمدن بزرگ گذاشته و من میخواسته ام حرکتاش را مانع شوم. بر خودم بالیدم که چه قدرتی داشتهام که در زیرزمین خانه با چند کتاب، جلوی چرخهای قطار همایونی را سد کردهام. سالهای خوبی را در آن مهمانی اجباری به صرف آب خنک گذراندم. صبحدمی درب ها باز شد و پیام آمد که، قطار تمدن بزرگ متوقف شده ومهمانی به پایان رسیده است. نگاههای افتخارآمیزی رد و بدل شد و لبخند بر لب پای برخیابان نهادم. چند ماهی نگذشته بود که برای مرتب کردن خرت و پرت هایم به همان زیر زمینی که اشاره شد رفتم و سیل خاطرات دور، مرا درلابلای برگهای نوشتهها و کتابهای قدیمی غرق کرده بود، که ناگهان ضربه ای محکم مرا از خاطراتم جدا ساخت و ضربه ی محکمتر بعدی مرا به دیار بیهوشی روانه کرد. چشم هایم را که گشودم در جایی بودم تنگ وتاریک که بعدها دانستم بخش جدیدی از همان اوین همایونیست.
میزبانان جدید به دیدنم آمدند و پذیراییِ شاهانه که نه، ملایانه ای از من بعمل آوردند. بحث شان این بود که لابد از آسمان بریده ام که به زیرزمین رفته ام و بدون شک با الله سرِ ستیزه دارم. باری چندین بهار نیز بر این منوال گذشت. روزی درب خروج را به من نمودند که برو! من برای دومین بار از آن در خارج می شدم ولی اینبار با چند عضو ناقص شده، قلبی شکسته، بی تبسمی بر لبانم و به قول شاملو چیزی شبیه آتش در جانم .
در گوشه ای خزیدم چرا که به آسمان نظر داشتن ریا بود و بر زمین نظر دوختن جرم و زیرزمین خانه ام نیز دیرزمانی بود که ویران گشته بود.
این مقدمه را گفتم که میزان ارادتم را به شاه و ملا بیان کرده و خواننده را از پیشداوری باز دارم.
ولی فقیه زمانه به تاسی از امام کبیر بیداد میکند، می کشد و ویران میسازد و ما بر سرِیکدیگرزنان و گریبان یکدیگر دران، به نظاره نشستهایم.
هستند کسانی که پرچم مخالفت بر ولی فقیه کنونی برافراشته اند، زآنکه میپندارند که او از خط امام کبیر راحلشان منحرف شده و باید مسیراو را اصلاح کرد، بی آنکه بگویند این انحراف در کجاست؟ کدامین ظلم را خامنه ای بدعت گذارد که خمینی از آن بَری بود؟! کجای این کشور را خمینی آباد کرده بود که بدست خامنه ای ویران گشت؟! باری می نویسند، مصاحبه میکنند، زندان میروند، اعتصاب غذا می کنند و قهرمان لقب می گیرند بی آنکه پاسخگوی هویت سیاسیشان باشند. گویی تاریخ فلاکت این مرزو بوم با آمدن دولت احمدی نژاد آغاز شده و پیش از آن در بهشت ساخته شده توسط اینان می زیسته ایم بی آنکه خود بدانیم!
این مبارزان شش ساله و فرشتگانِ بی گناه بهشت خمینی از چنان مصونیتی برخوردارند که هیچ نقطه تاریک که نه، خاکستری رنگی در پروندهشان نباید یافت. تصدیِ پستهای کلیدی، دست دردست جنایت کاران داشتن، رانت خواری، ثروت های رویایی وصدها مورد مشابه، نمی تواند هیچ خللی در باور قهرمان ملی بودن آنها وارد سازد. کسی از گذشتهشان نباید بپرسد، ملاک حال آنان است، نام ونشان خود و اجدادشان بی اهمیت تر از آن است که درصدر اخبار قرار گیرد. اینان معصومینی هستند با ریش های مرتب با حساب های بانکی فربه که میتواند رسانهها زیادی را به قهرمان بودنشان به شهادت وادارد.
گروهی نیز هستند که خمینی بر گردهی بی تدبیری سیاسی شان سوار شد و خود اولین زخم خوردهگان شمشیر خون ریز او بودند، ولی غروری تهی از منطق- پنهان شده در سماجت بیمارگونه- از آنان مجال بازگشت از راه رفته را گرفته و همچنان بدنبال گوهرخیالیشان در نو توی عمامه و عبا سرگردانند.هنوز هم افتخار می کنند که تفنگ چریکهایشان، تفسیرهای روشنفکر پسندشان از کتاب و حدیث و مشاطه گری شان در نوفل لوشاتو دیو کمین کرده سیصد ساله را به خانه کشاند.
اینان را به نقد می کشند، دشنام شان میدهند، اعدامشان میکنند اما همچنان نام و نشان و مرزهای خصوصیشان از اتهام مصون مانده است. کسی شجره نامه شان را تورق نمیکند تا معلوم شود که بسیاری از اینان نیز ملا زادهاند و در دل حقوق بشر را در کتاب آسمانی میجویند هرچند به ظاهرخویشاوندی همسایهی شمالی را خوش میداشتند.
گروه سومی نیزهست که به هر دلیل از حکومتِ ملایان نومید شده و داعیه ای جز سرنگونی این رژیم گورزاد ندارند. اگر به این هدف شان برسند، چه خواهند کرد، خود داستانی دیگر است ولی آنچه که می بینیم طیفی گسترده، و با انگیزه های گوناگون در این گروه قرار می گیرند. این گروه نیز مانند گروه دوم نقد می شوند، دشنام می شنوند، با توجه به سابقه به لقب هایی اینچنین نیز نامیده می شوند : تروریست، همکار صدام، فسیل، ساواکی، تجزیه طلب و...
در این گروه کسی هست که داستانش با دیگران تفاوت دارد. رضا پهلوی را میگویم. این فرق از اینروست که موضع گیری و اظهار نظر موافقان و مخالفان رژیم در مورد او به شکلی متفاوت با دیگران صورت میگیرد. ایشان را هیچ گاه به طور مستقیم نقد نمیکنند. درآغاز او را تعمداً نمیدیدند و پس از آنکه عیان تر از آن شد که نبینند به مقابلهاش همت گماردند. مقابلهای خارج از عرفهای معمول سیاسی!
پرسش از پدر بزرگ اش، که چرا مسیر راهآهن را به جای شرقی-غربی، شمالی- جنوبی انتخاب نکرده ، چرا چادر از سر زنان کشیده، چرا سوادآموزی را اجباری کرده و چرا در جنگ جهانی از ابرقدرتهای جهان شکست خورده؟
پرسش از پدرش، که چرا دیکتاتور بود، چرا آمریکا را به شوروی ترجیح میداد، چرا اژدهای روحانیت را در آستین خود پرورید و چرا وقتی که مردم به نفرت نامش را در خیابان سرودند عطای آن خاک را به لقایش بخشید.
پرسش از خودش، از رخوت سیاسیاش، از تبری جستن از پدر، از نام فرزندانش، از مدرک تحصیلیاش، از برنامه ی آینده اش، از سخن گفتن هوادارانش و حتا از نام و نام خانوادگیاش!
چرا دوری ایشان از سیاست سوال برانگیز است، ولی دوری بیست سالهی دیگران روزه سکوت و سکوت سیاسی تعبیر میشود؟
چرا از ایشان برای جنایات پدر بازخواست میشود، ولی حساب پدرهای دیگر که هنوز هم از تصمیم گیران نظامند از فرزندانشان جداست؟ آیا شاهزاده بودن جرمی مافوق آقازادهگی ست؟
چرا ایشان برای تاریخ صد سال اخیر-که در آن نقشی نیز نداشته - می بایست پاسخگو باشند، ولی دیگران برای نقش مستقیم خود در جنایات رژیم الزامی به پاسخگویی ندارند؟
دلیل این تفاوت چیزی نمی تواند باشد به غیر از همان نام خانوادگی!
رضا پهلوی نباید درراه سرنگونی این رژیم ضد بشری گامی بردارد، او نباید از دمکراسی سخنی به میان آورد، دل او نباید برای آزادی وطن و زندانیان دربند بتپد، حقوق بشر نباید به دلمشغولی او تبدیل شود، او نباید دشمنان پدر خود را ببخشد، او حتا مجاز به استفاده از نام خود نیست چرا که، نام رضا پهلوی جرمیست نابخشودنی!
کاش روزی خسته شویم! کاش از پای درافتیم! شاید بی حرکتیمان به نسل جدید فرصت دهد تا بی کینه و غرور، عاقلانه قدم بردارد. شاید آنها دستهای اتحادشان را- برخلاف پدرانشان- به هم پیوند زنند و هرگامی که برای آزادی ورهایی ایران برداشته شود را ارج نهند بی آنکه نامها را به خاطر بسپارند.
داغ شکنجه وزندان همایونی و همسان ولایی آن در دل من حک شده است و از همین روست که دلم با کسانی ست که قلب شان برای آزادیِ زندانیان این وطن می تپد.
آنکس که برای دوستی آمده تنها به پاکی دست مینگرد ولی آنکس که برای دستبوسی پا پیش گذاشته به نام صاحب دست میاندیشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر