" در گوشه ی سالن اورژانس بیمارستان مرد چمباتمه زده و نگاهش را در دوردستی ورای دیوار روبرویش گم کرده است. کنارش می نشینم و لیوان چای ام را به او تعارف میکنم. به آنکه نگاهش را برگرداند، با صدایی بغض آلود میپرسد: سیگار داری؟
- آره دارم ولی اینجا ممنوعه. بیا بریم بیرون یه سیگار مهمون من!
از جا بر می خیزد. با موهایی که گویی یک شبه سفید شده اند، به کوهی می ماند که قله اش در زیراولین برف پاییزی بیشتر نمایان است.
به تجربه دریافته ام که در اینگونه مواقع دلداری دادن بدترین نوع ایجاد ارتباط است و باید صبر کنم تا خود لب بگشاید.
پک عمیقی به سیگار میزند و از لایه ی غلیظ دود بیرون داده از دهانش، برای اولین بار به چشمان ام خیره می شود. در نگاه اش غم زده اش چیزی ست که آدمی را به کنجکاوی برمی انگیزاند.
سکوت و دود سیگار!
با تردید درخواست سیگاری دیگر میکند و باز سکوت!
بعد از مدتی به سخن می اید اما نه با من با خودش و یا ناپیدایی!
ساختمان سه طبقه داشت با پنج واحد. هم کف تک واحدی بود که ده سالی می شدکه در اجاره ی دوست قدیمی ام جعفربود و در چهار واحد دیگر دو خانواده زندگی می کردند.مستاجران دوواحد طبقه سوم سال ها قبل با دلخوری ، قراردادشان را فسخ نموده و خانه را ترک کردند.قبل از رفتن جنجالی به پا کردند. میگفتن موقع باران از سقف آب میچکد، دیوارها نم کشیده و هر لحظه ممکن است این خانه بر سر ساکنانش آوار شود.انتظار داشتند دستی به سرو روی ساختمان بکشم یا لااقل سقف را تعمیر کنم حتا حاضر بودند در مخارج مشارکت کنند.
پک عمیقی به سیگار زد و انگار خاطره ای دور را مرور می کرد ادامه داد:
ساختمان را سالها پیش با هزار زحمت و بدبختی سرهم کردم. درآمد زیادی که نداشت . نمی توانستم زیاد خرجش کنم. کاش همان موقع که جعفر گفت با هم شریک شویم و ساختمان را بکوبیم ودوباره بسازیمش به حرفش گوش کرده بودم! دورادور خبر داشتم که، بنده خدا جعفرهمیشه سعی می کرد مستاجران را آرام کند تا آنجا را ترک نکنند. حتا می شنیدم که وقتی من برای سر کشی می رفتم همیشه مراقب بود کسی چیزی نگوید که به من بربخورد و ساخنمان را بفروشم. به آنها میگفتم قدر این خانه را باید بدانیم اگر مالک اش خسته شود آنرا می فروشد و همه ی ما آلاخون والاخون خواهیم شد!
چند بار سعی کرد به گوشه و کنایه به من بفهماند که باید کاری کنم ولی هر بار موضوع بحث را عوض می کردم.
خدا مرا نخواهد بخشید!
دستی به شانه اش زدم، از بچه های کشیک شنیده بودم که همسر و دو دخترش دیروز در حالی که به دیدن یکی از دوستان شان رفته اند، ساختمان بدلابل نامعلومی نشست کرده و همگی زیر آوار مانده اند و فقط دختر کوچکش زنده ماند.خواستم چیزی بگویم ولی نگاهش سرد وسنگین برای لحظه ای بر چشمانم سایه افکند.
سرش را پایین انداخت و از من دور شد. شانه هایش را میدیدم که می لرزید و صدای هق هق اش که با صدای شُرشُر باران در هم می آمیخت.
همان صدایی که اکنون با صدای باران در هم تنیده شده و تا ابدیت با من همراه خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر