آنگاه که ایران با بی کفایتی حکومت قاجار به سوی
نابودی می رفت، مردم درمانده و مستاصل به نقی گرویدند و او خمره ای آب انگور را
لاجرعه سر کشید و ستارخان را ندا داد که به سوی تهران برو و شر این نااهلان را از
سرمردم کوتاه کن. و آن شد که همه می دانیم.
آنگاه که
جنگ جهانی خانمان ایرانیان را نابود کرد، مردم به سوی نقی شتافتند و او خمره ای آب
انگور را لاجرعه سر کشید و رضا شاه را فرمان داد که برو و کار مملکت را سر و سامان
بخش و او همان نمود ولی جماع بیش از حد او با «عوام الناس» و« الیت» جامعه خشم نقی
را برانگیخت و تبعیدش نمود و پسرش را فرمان داد که کار پدر را به اتمام برد.
آنگاه که دیگر بار مردم از جور محمد رضا شاه و« بی
اکشنیِ » ایام به ستوده آمدند به حمایت نقی محتاج گشتند، نقی خمره ای آب انگور
لاجرعه سر کشید و خمینی را امر کرد که اینان هوس کربلا دارند برو و هر روزشان را عاشورا
گردان.
اکنون دیگر بار مردم به تنگ آمده از عاشورا طلبان، به نقی پناه آورده
اند و او خمره های آب انگور را یکی پس از دیگری خالی میکند ولی هنوز راه حلی
نیافته است.
با سیاسیون
و خواص قوم رایزنی کرد؛
- یکی گفت: اوضاع مطابق حکومت صدر اسلام است، یا نقی
بی خیال شو!
- دیگری گفت:
حالا که قرار است کاری کنی، بهتر است جاهایی را که اسلام در خطر افتاده ماله ای
کشیم و رنگ و روغنی زنیم.
- سومی صدا در
گلو انداخت که: تو چکاره ای؟! من در 60 سال گذشته این رژیم را با مبارزات سیاسی
خود پی افکندهام. حتا در تبعید هم اگر باشم حافظ آن خواهم بود. نقی در پاسخش
آروغی بزد که خفه!
- و از دیگری
که وجناتش مقبول تر بود چاره جویی کرد. منادا گره کراوات خود را مرتب کرد و گفت:
جناب نقی اگر شما هم به ما بپیوندید بی گمان خواهیم توانست طی یک پروسه دمکراتیک،
دمکراسی را به ایران بازگردانیم. نقی چشم غره ای به سوسن کرد که به اندرونی
رود!!
- دیگری که
اسب چوبینی در دست داشت در پاسخ گفت: ای سید نقی و فرزند رسولولو من هم از سلاله ی
تو هستم پس توپ رو بده به دستم که دیگه خیلی خسته ام ، هه هه هه... نقی بادی از معده
ی مبارک حواله او نمود و منتظر پاسخ دیگری ماند.
- دیگری با
محاسنی آنکارد شده و شکمی برآمده، پاسخ داد که: اماما کار دنیا را به ما بسپار که
در شان تو نباشد. ما رای خواهیم داد و مردم را نیز سر صندوق ها خواهیم کشاند تا تو
بدانی که اوضاع امن و امان است. من دین را چنان برایتان تئوریزه خواهم کرد که شما
وجد گرامیتان رسولولو هم آنرا تشخیص ندهید. امام با ادرار مبارکشان او را آغشته ساخت و رو به دیگری نمود.
پاسخ های
زیادی ارائه شد، از تقسیم ایران گرفته تا درخواست کمک از جهود و نصارا، از حمله
گازانبری از داخل خاک عراق گرفته تا تغییر پرچم و سرود ... امام که خسته می نمود
رو به عسگری کوچولو کرد که تو بگو چه کنیم ؟!
عسگر به
ذوالنعوظ خود دستی کشید و امام با خوشحالی فریاد کشید: البته ! همین است!
من برای شما
نمونه خواهم ساخت و شما با کپی این نمونه ها در کشور خود رهایی خواهید یافت. آنگاه
امام برخاست و به جمع فرمان گم شوید صادر نمود.
پنج ماه
گذشت و نقی تمام بلاد عربِ همسایه را جُنباد. یکی پس از دیگری جنبیدند و مردم
شوریدند...
خورشید در حال غروب کردن در صحرای سامراست، و در
بلاد پارس سیاهی شب همه جا را فرا گرفته، امام در خیمه نشسته است و جمعی گرداگرد
او را گرفته اند.
امام پرسید : ای خواص پارس! آیا مشکلتان حل شد و راه
حل را یافتید؟!
همه ی آن
جمع با هم به سخن در آمدند. هر کس چیزی میگفت و سعی داشت سخن خود را به امام
برساند. امام دست به ذوالنقار برد و برق آن، همه را به سکوت واداشت. در حالی که از
غضب و تاثیر آب انگور روی مبارکشان گلگون گشته بود به یکی از میان آن جمع اشاره
کرد که تو بگو! آن پدر مرده هم با لکنت پاسخ داد که: آقای نقی ما داریم از طریق
پالتاک، شورایی تشکیل می دهیم که در آن با رای گیری نتیجه بگیریم که چه باید بکنیم،
ولی مشکل اینجاست که شبها همه قول میدهند
که باشند ولی فردا تکذیب میکنند!
امام برخاست
و از خیمه خارج شد. به اصحاب که در بیرون خیمه بودند دستور داد که در خیمه را
ببندند که کسی فرار نکند و گقت:" هر کس با افراد درون این خیمه جماع کند
بدرستی که آتش جهنم بر او حرام گردد".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر