برآنم که بدانم در کجا ایستادهام؟!
مرزهای مردم و نامردمان، چنان به هم درآمیخته که به هر گام ردِ پایِ خونآلودهی خود را بینی که بر دستهایِ بیگناهِ کودکی نقش میزند و یا رودررویات زهرخندِ جلادی، آینهی نگاهت خواهد شد.
قاتلی همخوابهی دخترکی معصوم و دزدی همسفرهی کودکی یتیم شده است.
به هر طرف گام بر میدارم .
در جستجوی انسانم در دیار نقابهایِ رنگارنگ.
در گرگ و میش توهمی ابدی، در لَختیِ میانِ شب و روز، مرزِ میانِ خورشید و ستاره درهم آمیخته چونان، که نه خورشید را یارای برآمدن است و نه ستاره را لطافتِ عشوهگری در آسمانِ شب.
در روزگارِ پیوستهگی، در دیارِ جاودانهی مهر و شرم، برآنم که بدانم در کجا ایستادهام.
در این دیار که همه چیزش به نفرینِ شرم و حیا مسخ می شود به نگاهی و تبسمی، مرزِ میان خون و شمشیر، مرز میان خنجر وسینه، مرزمیان تسلیم و کینه، مرزمیان فریب و جهالت درهم تنیده است.
مرز میان نگاه و آینه.
مرزمیان من و او، مرز میان قربانی و جلاد.
برآن بودم که بدانم در کجا ایستادهام و بدانم کجاست انسان گمشدهام.
در رویای بیداریام،
نالان و خندان، خنجری در دست و با گلویی بریده،
به دنبال خود روانم به خونخواهیِ آینه، و آرام نخواهم گرفت تا آنزمان که،
زخمی لطیف - چون ژاله ای بر گلبرگی در سپیده دمی سپید- بر قلب خود بنشانم و بر خاک افتم، چون قطرهای از برگی و یا اوج گیرم از خاک،
چون عاشقی برافراشته بر چوبهی دار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر